بیا2




   بیا2


   
درباره وبلاگ

نورانی ترین لحظه های زندگی من لحظه هایی است که به تماشای دنیا قناعت می کنم . این لحظه ها از تنهایی و سکوت یاخته شده اند . روی تخت دراز می کشم یا پشت میزم می نشینم یا در خیابان قدم می زنم . دیگر به دیروز فکر نمی کنم "!؟" و فردا وجود ندارد . هیچ کس را نمی شناسم و هیچ کس برایم غریبه نیست . این تجربه تجربه ساده ای است . نباید آن را خواست زمانی که از راه میرسد باید آنرا پذیرا شد ... حتی شاید تنهایی و سکوت هم برای دریافتن این لحظه های خالص مورد نیاز نباشند
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

فیسبوک به سبک ایرانی
مشاوره عشق
☺☺ طنزبلاگ ☻☻
دل شکسته
الكترونيك -برق
مريلا
سوشا نيوز
دنیای فوتبال
سلام چه خبر
دلتنگی هایم برای تو
عشق،عاشقی،داستان،ماورا،شعر
بازار ایرانی
جغرافیای کوچک من
A.G
وبلاگ جامع پرستاری
دختر دبیرستانی
دانلود کلیپهای باله
دل نوشته های دختری تنها و پر از غم
دهکده سرگرمی
پارادیس نسرین
عشق
SBOX
پیام رایانه
وبـ ـبرگر +شــما
به نام آنکه تو را آفريد...
((طنز))
همه چی برای دانلود
همه چی هست
حال خوب من
تماشا خانه
ali14.LXB.ir
Eshgh
بياتو دم در بده
وبلاگ شخصی من
فروشگاه
ساخت زيباترين بنر ها
saye in vacuum2
bia2looloo
عربي آسان
اگه عاشقی
عصر اچ دو
دنیای خنده
جنگ نرم
سامانه ارسال پیامک
ردیاب خودرو

تبادل لینک
سلام دوست عزیز:واسه تبادل لینک  اولش باید منو با عنوان بیا2 و آدرس amollazehi.Loxblog.ir لینک کنی بعدش مشخصات لینکتو این پایین بنویس . اگه لینکم کرده باشی به صورت خودکار در وبلاگم لینک میشی از تبادل لینک و همکاریت ممنونم





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» تفاهم

 
مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه مي‌خواند و هيچ‌يك، به آن چه مي‌ديد نمي‌انديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نم‌نم باريد. بوي خاك جارو نشده‌ی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس كردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه مي‌خواند و زن، خيره‌ی قطره‌هاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچ‌يك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نمي‌آيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نمي‌باريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود مي‌انديشيد، و زن، به آن‌چه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نويسنده : ملازهی | تاريخ : چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:د, | نوع مطلب : <-CategoryName-> |
» عناوين آخرين مطالب